آرمان جان آرمان جان ، تا این لحظه: 12 سال و 6 روز سن داره
رادمان جانرادمان جان، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

♥ آرمان ، قدم باد بهار ♥

یک هفته پر از نی نی

سلام به همه دوستان عزیزم - تو این هفته ای که در حال سپری کردنش هستیم یه عالمه نی نی از دوستان و فامیل به دنیا اومده و ایشالله خواهد اومد . نی نی اول واسه پسر دایی مامان زری بوده که جمعه به دنیا اومده . نی نی دوم واسه دختر عمه مامان زری هست که امروز صبح به دنیا اومده و نی نی سوم هم که قراره پس فردا به دنیا بیاد دخمل خاله لیلا هست که ایشالله سالم و سرحال به دنیا میاد .  جالبه که هر سه تا نی نی های به دنیا اومده دخمل هستندو خوش به حال من شده دیگه ...منو مامان زری خیلی دوست داریم دیدن نی نی های تازه به دنیا اومده بریم ولی متاسفانه راه دوره و مامان زری هم میره سر کار ولی انشالله اگه عکسی از نی نی ها به دستمون رسید حتما واستون می...
30 مهر 1391

آرمان و تصاویر...

این چند روز یه کم فکرم مشغول مهد آرمان بود و یه سری کارای جانبی داشتم ولی خوب از آرمان بلا که نمیشه عکس نگرفت به همین دلیل چند تا عکس ازش میزارم که همه خاله ها دایی و مامان شهناز و یه سری دوستان خیلی شاکی هستن از قصور پیش آمده به هر حال از دوستان پوزش میطلبم ... اینم از آرمان خان  به روایت تصاویر.... و باز هم آرمان خوش اخلاق... ای بابا اینا هم دارن از خوش اخلاقی ما سوءاستفاده می کنن... حالا برم یه کم مطالعه کنم ببینم چه خبره؟؟؟؟ آرمان غرق در مطالعه.... ای بابا در حال مطالعه هم نمیزارن تو حال خودمون باشیم از دست مامان زری  با این دوربینش و وقتی زندگی شیرین میشود... من در حال پرتاب ت...
27 مهر 1391

آرمان خان

سلام به همه دوستای گلم ازتون معذرت میخوام که یه چند روزی میشه که نیومدم بهتون سر بزنم همش تقصیر این مامان تنبلمه که میگه یه چند وقتیه کاراش زیاد شده و به هر حال دیر به دیر میاد اینجا و... - تو آخرین پست نوشته بودم که نگرونم خلاصه ورق فعلا برگشته و برنامه ریزی ها جور دیگه ای شده حالا خوب شد یا نه نمیدونم ولی مهد مدرسه منحل شد ومنو  دیگه نمیبرن مدرسه بعد کلی بگیر و ببند و جنگ و دعوا و ... قرار شده ببرنم  مهد فعلا هم توی پیدا کردن مهد یه کوچولو دچار مشکلات شدیم که اونم ایشالله حل میشه ولی خوب فعلا بنده  2 روز پیش بابا عباس جونم موندم  و کلی با هم کیف کردیم و بهمون خوش گذشته تا ببینیم بعدا خدا چی میخواد ولی از پرستارمو نگو ...
26 مهر 1391

نگرونم

دیشب با آقا آرمان خان بلا رفتیم خونه خاله ندا مثلا شب نشینی چشمتون روز بد نبینه آرمان خان در ابتدای مهمونی خیلی شیک چند تا لبخند زد بعدش هم با کمی غر و لند خوابش برد اما وقتی از خواب بیدار شد نمیدونم چی شد که یه ریز گریهههههههههههههههههه میکرد و جیغغغغغغغغغغغغغغ میکشید جیغ که میگم از اون بنفش هاش بود اصل اصل خلاصه چشمتون روز بد نبینه خیلی اوضاع ناجور بود طوری که بابا عباسش و عمو سعید بردنش ماشین سواری ولی بازم در کمال تعجب مشکل حل نشد خیلی عجیب بود تا حالا سابقه نداشته این جور گریه ای از آرمان جز موقعی که زنبور نیشش زده بود و بردیمش آمپول زد خلاصه که منم اشکم روووووووونه شد خیلی نگرانم واسه دوشنبه همین هفته که میخوام برم سر کار نمیدونم آر...
14 مهر 1391

بازگشت به خونه

روز  6 مهر بود که برگشتیم به خونه یعنی درست شب تولد امام رضا که همه میرن مشهد ما داشتیم برمیگشتیم اما بازم خدا رو شکر که ما شب قبلش تونستیم بریم زیارت ... حرم مثل همیشه شب های تولد چراغونی و آذین شده بود . آرمان هم خدا رو شکر زیاد اذیت نکرد اما خوب مشهد واقعا زود سرد شده و ما مجبور شدیم به خاطر آرمان زود برگردیم خونه ... - از شب برگشتنمون بگم که تو هواپیما حسابی آقا آرمان گرد و خاک به پا کرد البته طفلی خیلی خسته بود و چون بد خواب شده بود بهمونه گیری میکرد منم مجبور بود کل پرواز رو از این ور هواپیما گز کنم تا اونور هواپیما خلاصه کل پرواز در حال پیاده روی بودیم و کل مسافر ها هم داشتن پیشنهاد میدادن یکی میگفت شیرش بده یکی یگفت پوشکشو ع...
12 مهر 1391

چکاپ 5 ماهگی آرمان جون

امروز رفتیم دکتر واسه  چکاپ 5 ماهگی چون دوباره داریم برمیگردیم خونه و دیگه نمیتونیم تا چند وقت بیایم پیش دکتر خودت . وزن عسلم 8.500 بود و قدش هم 71 که به نظر دکتر خیلی عالی بود ولی راستشو بخوای گل من به نظر من که کم بود آخه وزن 4 ماهگیت 8.100 بود این ماه خیلی سرما خورده بودی و خیلی کم اضافه کردی اما با این حال دکترت خیلی راضی بود گلکم . به هر حال به دکتر گفتم که کم کم دارم واسه سر کار آماده میشم و مجبورم شما رو بزارم پیش پرستار ایشون هم گفتن که غذا رو شروع کنم دست و هوراااااااااااااااااا خیلی خوشحالم گلم کلی ذوق دارم اولین غذات رو بپزم و بهت بدم البته فعلا چون خونه مامان شهناز هستیم مامان شهناز زحمتشو واست میکشه عزیز دلم آقای دکتر گفت ک...
4 مهر 1391

5 ماهگی مبارک

امروز آرمانمون 5 ماهه شده و همه خوشالیم که گل پسرمون سالمه و خدا رو به خاطرش شکر میکنیم امیدوارم که آرمان گلی در پناه خدا و زیر سایه بابای گلش بزرگ بشه و به آرزوهای آرمانیمون جامه عمل بپوشونه به خاطر همین یه کیک کوچولو به این مناسبت گرفتیم تا شیرینی 5 ماهگی آقا آرمان به یادمون بمونه ... خدا رو شکر که چنین هدیه زیبایی به ما ارزانی داشته ... این هم از عکسای تولد 5 ماهگی آرمان قلقلی... و بازم عکس آرمان وقتی از اوضاع موجود راضی نیست این شکلی میشود... و باز هم مثل همیشه ممنون که میاین و به وبلاگ آرمان خان سر میزنید یه عالمه دوستون دارم ... ...
3 مهر 1391
1